انحنــا

خسته‌تر از آن‌ام که به رو نیاورم. این است که نقاب برداشته؛ خلاف آمدن‌هایتان، در رفتنی بی‌وقفه‌ام.

انحنــا

خسته‌تر از آن‌ام که به رو نیاورم. این است که نقاب برداشته؛ خلاف آمدن‌هایتان، در رفتنی بی‌وقفه‌ام.

سـلوکــ

 مـن اهـلی ِ بی‌درمــان‌تــرین درد ِ ‌این حــوالی‌امـ ...

پــرده 1

 دوستـــــ داشتـن ِ یکــ زن، یکــ چیــز استـــــ
و شــانه کــردَن ِ مـوهــای ِ بلنـدَش تـا صُبح،‌ یکــ چیــز ِ دیگـــر ...

از کتاب ِ " هیس " ، به قلم ِ " محمدرضا کاتب 
 " 

 

بافتن ِ باختـه‌هـا، دوبـاره باختـن ِ بافته‌هـای ِمان استــ

از راهـی نه‌چنــدان دور بـرسـمــ
از همیــن چنـد خیـابان و ُ میـدان آن‌طـرف‌تــر
کلــید که می‌انـدازمــ ؛
بـوی ِ مـوزائیـک‌هـای ِ نم‌دار مشام‌امــ را پـُـر کـند
قـدم‌هـامــ‌ هـِـی کـُندتـر شـونـد برای ِ دور شـُدن از منـظـره‌ی ِ خیس ِ حیـاط ِ کـوچک‌مـان
بـه هـال که می‌رســمــ ؛
لبـخـندی را که ایـن روزهـا هیـچ نـدارمــ
پهـن کنـمـ تـوی ِ نگـاه ِ خسته‌ی ِ مـادرمــ
بـرَوَمــ سمتـ ِ اتـاقی که نـدارمــ
شمعـدانی‌امــ را بگـذارمـ بیـرون ِ پنجـره‌ی ِ کیپــ شده‌امـ
صفحـه‌امــ را بی گشتـنی طـولانی پیـدا کنـمـ
گـرامـافـون ِ نداشتـه‌امــ آرامــ زمـزمـه کـند ...
دراز شـوَمــ روی ِ تختـ ‌
خیـره بمانـمــ به شـمع ِ نیـم‌سـوز ِ خـامـوش‌ مـانـده و ُ  بـَعـد پنجـره‌ی ِ بـاز ...
صِدای‌اش را خـوبـ می‌شـناسـَـمــ ...

بـاد  آرامــ آرامــ  بیـایَـد ...
مـن تـُند تـُند تمـام شـوَمـ ... 

شین

وقتی همه نـگاه‌ام به توستــ
تو تنها سکوتــ کن 

این من ِ لعنتـی
در سکوتــ
دوست‌ترتــ می‌دارَد

آنارشیسمـ

دُرست از همان‌جایی شروع شده است که هیچ از آن به خاطر نداری. همان‌جایی که هرچه بیش‌تر سعی می‌کنی به‌ یادش آوری؛ انگار تصاویر مُتواتـِرتـَر می‌شـوند از سمت و سـوی ذهن پریشان‌ات. دقیقا همان نقطه‌ای که انگار کن روزگاری هیچ بودنی به خویش ندیده. بعد از آن هرچه پیش‌آمد شده‌ست، بی کم‌ترین کم و کاستی مدام روی حافظه‌ات رژه می‌رود. و امروز بی‌تاریخ‌ترین خاطره‌ات، تاریخی‌ترین ِ آن‌هاست.  

گویی پیش از آن هرچه بوده‌ست، اساسا چیزی نبوده‌ست. هیچ‌چیز جز هیچ ِ بزرگی که تو بودی‌اش. 

 و اکنون که جز هیچی کوچک و ناچیـز از تو نمانده ا‌ست و کِش‌آمدنی عجیبـــ ...