مـن اهـلی ِ بیدرمــانتــرین درد ِ این حــوالیامـ ...
دُرست از همانجایی شروع شده است که هیچ از آن به خاطر نداری. همانجایی که هرچه بیشتر سعی میکنی به یادش آوری؛ انگار تصاویر مُتواتـِرتـَر میشـوند از سمت و سـوی ذهن پریشانات. دقیقا همان نقطهای که انگار کن روزگاری هیچ بودنی به خویش ندیده. بعد از آن هرچه پیشآمد شدهست، بی کمترین کم و کاستی مدام روی حافظهات رژه میرود. و امروز بیتاریخترین خاطرهات، تاریخیترین ِ آنهاست.
گویی پیش از آن هرچه بودهست، اساسا چیزی نبودهست. هیچچیز جز هیچ ِ بزرگی که تو بودیاش.
و اکنون که جز هیچی کوچک و ناچیـز از تو نمانده است و کِشآمدنی عجیبـــ ...