ظهـر تبکردهی تابستان بـود
نگاه من اما
پشت شیشهی عرق کردهی اتاقکی زیرشیروانی
زیـر نـور ماتــ چـراغبرق آنسـوی خیـابان
در ردیفــ کاجهای به برفنشسته
سکوتــ شب را دستچیـن میکرد
خاطـرهای گنگـ جیـغ میکشـد
ظهر تبکردهی تابستان بـود
کـوکــــ نمیشـَـوَد این صـِـدا
که به ســاز ِ قافیــهاتـــ
از لبـــِـ مـَـن شـِـعر میشـَـوَد
مـَـن
نیــماتـَـرین غـَـزَل ِ ایـن حـَـوالـیامــ ...
گمگشتـهای در من
خویشتن ِ خویش میجویـد
و چـه هـزل کوکــ میزند
بـریدههای ِ مـرا
بـر دوختـههای ِ ناسـاز ِ خویـش
سخـن کـوتـاه کن سعیـای ِ دروغینامــ
عیسـای ِ آشـوغ ِ من
حـرامزادهای بیـش نبـود ...