دُرست از همانجایی شروع شده است که هیچ از آن به خاطر نداری. همانجایی که هرچه بیشتر سعی میکنی به یادش آوری؛ انگار تصاویر مُتواتـِرتـَر میشـوند از سمت و سـوی ذهن پریشانات. دقیقا همان نقطهای که انگار کن روزگاری هیچ بودنی به خویش ندیده. بعد از آن هرچه پیشآمد شدهست، بی کمترین کم و کاستی مدام روی حافظهات رژه میرود. و امروز بیتاریخترین خاطرهات، تاریخیترین ِ آنهاست.
گویی پیش از آن هرچه بودهست، اساسا چیزی نبودهست. هیچچیز جز هیچ ِ بزرگی که تو بودیاش.
و اکنون که جز هیچی کوچک و ناچیـز از تو نمانده است و کِشآمدنی عجیبـــ ...
گمگشتـهای در من
خویشتن ِ خویش میجویـد
و چـه هـزل کوکــ میزند
بـریدههای ِ مـرا
بـر دوختـههای ِ ناسـاز ِ خویـش
سخـن کـوتـاه کن سعیـای ِ دروغینامــ
عیسـای ِ آشـوغ ِ من
حـرامزادهای بیـش نبـود ...
وقتی گذشتن یک تصویر نهچندان واضح از مقابل چشمانمان میتواند حافظهمان را به دورترین جغرافیای ممکن در هستی ذهنمان پرت کند؛ یعنی میان لایه لایههای روان از هم گسیختهمان، رابطهای هست هنوز!
..............
بیماری نادریست
این که نگاهت
به هر چه بیفتد
دلت برای کسی تنگ شود
" رضا جمالی حاجیانی "